هه سو، دختری پر شور با دلی ساده سو، دختری پر شور با دلی ساده و عشقی عمیق به زندگی و آدمیان، کسی که با مهر بیکران به دنیا، اطرافیانش رو تحت تاثیر قرار داد و زندگیشون رو عوض کرد. شخصی که میگفت"هر چی حوادث سخت تر بشه، باید سخت برای فراموش کردنشون تلاش کرد" آدمی با روح بزرگ که معتقد بود"افرادی مثل ما که اشتباهی هم کردن لیاقت یه کم آرامش رو دارن، ما خیلی سختی کشیدیم و این زخما روی دلمون مونده، ما فقط یه کم از شادی رو میخوایم، مخفی کردن این موضوع به اندازه کافی سخته، ما لیاقت این رو داریم و بخشیده میشیم حتی اگر گاهی خودخواهانه رفتار کرده باشیم"

ووک، عشق اول هه سو، مردی مهربان، آرام و محافظه کار، کسی که بخاطر ترس و نداشتن قدرت نمیتونست از عشقش محافظت کنه، دلش میخواست قدرتمند بشه تا بتونه از خانواده ش محافظت کنه، باید بین عشقش و ضعفش و خانواده ش انتخاب میکرد، جایی گفت "من همیشه عشق ورزیدم اما همیشه به اشتباه انجام دادم" 

وانگ سو، با عشقی افسانه ای به هه سو، عشق دو طرفه ای که کم کم رنگ گرفت رشد کرد و به اوج رسید اما به انجام نه، عشقی که مردی خشن و بی رحم و بدون اعتماد به نفس رو به مردی لطیف و فهمیم تبدیل کرد. وانگ سو همیشه سرکوب شده و تنها رها شده بود، به تنهایی با زندگی جنگیده بود و با ناباوری به محبت نگاه میکرد و به سختی عشق رو میپذیرفت، اما هه سو با مهربانی و صبرش زندگی و سرنوشتش رو تغییر داد. در واقع هه سو نه زخم چهره بلکه زخم قلب وانگ سو رو التیام داد.

یون، کودکی که مجبور شد خیلی زود بزرگ شه، گیج شده بود و نمی تونست شرایط جدید رو بپذیره، چقدر دیر فهمید عشق واقعی خیلی پیچیده و عجیب نیست و همونه که به سادگی کنارشه، همونجا که کنارش خیلی مظلومانه کشته شد.

بک اه، مردی هنرمند و منصف، کسی که برادرانه و مدبرانه کنار همه می ایستاد، کسی که وقتی عشقش رو از دست داد دیگه نتونست کسی رو جایگزینش کنه.

دختر اهل بکجه (اسمش رو یادم نیست)، دختری وطن پرست و عاشق مردم سرزمینش که برای آزادی مردمش و کمک به اونها از جان خودش هم گذشت، چقدر دردناک که بعد از اینکه کم کم با خودش جنگید و عشق بک اه رو پذیرفت وقتی با ناامیدی در آغوش بک اه گفت"درست همین لحظه آرزو میکردم دختری اهل بکجه نباشم" در آخر جلوی چشمای بک اه برای رهایی بک اه و مردمش خودش رو کشت

جانگ، مرد جنگی با قلبی بزرگ و مهربان، کسی که برای رسیدن به عشقش تلاش کرد، اما برای آرامش معشوقش فداکارانه عشقش رو توی قلبش پنهان کرد و مثل یک دوست تا آخرین لحظه از هه سو محافظت کرد.

چه ریونگ، دختری ساده و سختی کشیده و محبت ندیده که با کوچکترین محبتی دلباخته مردی شد که بعدها از اون در مقابل دوستش هه سو یک خیانتکار ساخت.

یئون هوا، دختری جاه طلب، که برای جبران عقده ها، کمبودها و سختی هایی که کشیده بود متکبرانه به دنبال مقام رفت و در این راه حتی برادرش ووک رو هم قربانی کرد. کسی که از مهر بی کران و سادگی هه سو احساس نا امنی میکرد. حتی وقتی مادرش بهش گفت" یا میتونی کل دنیا رو داشته باشی و عشق نداشته باشی و میتونی عشق داشته باشی و توی یک دنیای کوچیک زندگی کنی" باز هم مسیر بدون عشق رو برگزید.

پادشاه تجو، که برای به ثمر نشستن تلاشها و حفاظت از سرزمینش و خانواده ش بسیار زحمت کشید و در آخر به این نتیجه رسید که زندگی بسیار کوتاهه. و به هه سو نصیحت کرد که "اینقدر درگیر آینده نشو که چیزی که الان داری رو هم از دست بدی"