احساس تنهایی می کنم، دوست دارم با کسی حرف بزنم اما نه کسی هست و نه من بلدم

درد و دل کردن را یاد ندارم، حرف زدن از خودم را بلد نیستم

دردهایم را قسمت کردن، نمی دانم

همیشه گوش داده و راهنما بوده ام، هرگز گوش داده شده و راهنمایی نشده ام

دور من پر شده از آدم های اشتباهی، که مرا نمی فهمند

کسانی که مرا در تنهاییَم تنها گذاشته اند

درکم نمی کنند، فهمشان به احساس نیاز به فرار کردن، رفتن، نبودن ... نمی رسد

نمی دانند دلزده باشی از اطرافیان یعنی چه

برایشان رفتن، غربت، تنهایی ترسناک است

نمی فهمند برای من، بودن در میان آشنایان غریبه و این سکوت و این غریبی و این حجم ناگفتنی را مخفی کردن پشت سکوت و لبخند چقدر زجرآور است

چرا بُریدن را نمی دانند؟

چرا نمی فهمند؟

چرا در این وانفسا کسی نیست فقط به فکر خودش نباشد؟

چرا کسی نیست رهایم کند؟

چرا به اینجا رسیده ام که با همه بی نیازیَم از اطرافیان، نیاز دارم که کسی دست مرا بگیرد و نجاتم دهد؟

کجاست این نجات دهنده؟

کجاست رهایی؟!