آخرین روز از اولین مهرماه قرن

مهر، ماه تولد من

این مهر این پاییز این قرن ... چقدر بی مهره

این روزها حال هیچکس خوش نیست، حال ناخوش همراه با یک تلاش امیدوارانه

سرم رو با جزوه و دوره و کلاس گرم میکنم، با وجود فارغ التحصیلی اما بعضی روزها میرم دانشگاه، بودن سر کلاس دکتر سلاجقه و دکتر مجیدی ...

سرم درد میکنه، گیج میره، انگار چیزی درون سرم فشار میاره، حس سنگینی توی سینه ام دارم، دیشب رو با معده درد وحشتناک عصبی گذروندم

یک هفته تنهایی همراه با امید رو تجربه کردم و حالا این اوضاع با هیچ حساب و کتابی جور نمیاد، خسته ام، جوونی م تموم شده، با موهای سفید و چشمهای غمگین فقط نظاره میکنم

کجای این راه پر پیچ خم باید استراحت کنم؟

دوست دارم رها بشم، فریاد بزنم من دیگه نیستم، دلم میخواد گریه کنم

اما سکوت می کنم، میخندم و میگم خوبم و آرزوی موفقیت میکنم برای بقیه

اما خسته ام، خیلی خسته، من سکوت و تنهاییم رو دوست دارم، من ... خسته ی این راه طولانیم ...